شاهزاده و گدا
 
(。◕ ‿◕。)♀ȵ@✌ⓘⅆ♀(◡‿◡) - ♀♥★BOy★♥♀
(。◕ ‿◕。)♀ȵ@✌ⓘⅆ♀(◡‿◡) - ♀♥★BOy★♥♀
 
 

به شاهزاده خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت دارد ، دستور داد و جوان را به حضورش آوردند ، شاهزاده بر روی تخت نشسته بود ، بادی به غبغب انداخت و در حضور درباریان گفت:
- از سر و وضع فقیرانه ات که بگذریم ، بسیار به ما شباهت داری ، بگو ببینم مادرت قبلا در دربار خدمت نمی کرده است؟؟؟

درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند.
.
.
جوان لبخندی زد و گفت:

- اعلا حضرتا ، مادر من فلج مادر زاد است ، اما پدرم چندی باغبان شاه بوده است


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه خنده دار,خنده,, :: 14:39 :: توسط : n@v!d

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن:  «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
 
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم


روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرست .
در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش اینجا هم کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می آید میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته .
من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه .
وای چه قدر اینجا گرمه!!


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان جالب,داستان زیبا,طنز,داستان طنز,wrong mail, :: 20:29 :: توسط : n@v!d

 


 

تصمیم قاطع

روزی مدیر یک شرکت بزرگ، در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت، در راهرو جوانی را دید که به دیوار تکیه داده و به اطراف نگاه میکند.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق میگیرید؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با عصبانیت دست در جیبش کرد و 6000 دلار درآورد و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق 3 ماه تو، برو دیگر اینجا پیدایت نشود. ما به کارمندان حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه بیکار اینجا بایستند و به اطراف نگاه کنند...»

جوان با خوشحالی پول را گرفت و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که نزدیکش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان ناهار آورده بود!»

 

مصاحبه شغلی

در حین مصاحبه شغلی برای استخدام در یک شرکت، مدیر منابع انسانی از مهندس جوان صفر کیلومتری که تازه فارغ التحصیل شده بود پرسید: «حقوق مورد انتظار شما برای شروع کار چیست؟»

مهندس جوان گفت: «75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»

مدیر منابع انسانی گفت: «نظر شما در مورد 5 هفته تعطیلی، 14 روز مرخصی با حقوق، بیمه کامل درمانی، خودروی شیک مدل بالا و مزایای ویژه چیست؟»

مهندس جوان با تعجب از جا پرید و پرسید: «شوخی میکنید؟!»

مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما اول خودت شوخی را شروع کردی!»

 

کارمند تازه وارد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی با کی داری حرف میزنی؟»

کارمند گفت: «نه!»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم احمق!»

کارمند با لحن ملایم گفت: «و تو میدانی با کی داری حرف میزنی»

مدیر اجرایی گفت: «نه!»

کارمند جواب داد: «خوبه!» و سریع گوشی را قطع کرد!

 

اشتباه موردی

کارمندی به دفتر رییس خود رفت و گفت: «معنی این کار چیست؟ شما این ماه 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کردیم به من دادید.»

رییس پاسخ داد: «میدانم، ولی من ماه پیش 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم و هیچ شکایتی نکردی.»

کارمند گفت: «درسته، من اشتباهات موردی را میتوانم بپذیرم، ولی وقتی بصورت عادت شود وظیفه خودم میدانم به شما گزارش کنم!»

 

زندگی پس از مرگ

رییس: «شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟»

کارمند: «بله قربان.»

رییس: «خوبه، چون صبح که مرخصی گرفتید و به تشییع جنازه پدرتان رفتید، او به اینجا آمد تا شما را ببیند!»

 

راهکار مدیریتی

مدير و 10 نفر از كاركنانش از طناب بالگردي كه در صدد نجات آنها بود، آويزان بودند. طناب آنقدر محكم نبود كه بتواند وزن هر يازده نفر را تحمل كند. كمك خلبان با بلندگوي دستي از آنها خواست كه يك نفرشان داوطلب شود و طناب را رها كند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان. و به ظاهر كسي حاضر نبود داوطلب شود. دراين هنگام، مدير گفت كه حاضر است طناب را رها كند ولي دلش مي خواهد براي آخرين بار براي كاركنان سخنراني كند.

 

او گفت: «چون كاركنان حاضرند براي سازمان دست به هر كاري بزنند و چون كاركنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزينه هاي افراد خانواده هيچ گله و شكايتي ندارند و بدون هيچ گونه چشمداشتي پس از خاتمه ساعت كار در اداره مي مانند، من براي نجات جان آنان طناب را رها خواهم كرد.»

به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسين برانگيز مدير، كاركنان كه به وجد آمده بودند شروع كردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاري از مدير!



ارسال شده در تاریخ : شنبه 13 اسفند 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان خنده دار,داستان پند آموز,داستان جالب,داستان زیبا , :: 21:59 :: توسط : n@v!d

پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"

 

نظر یادتون نره


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:مغز,مغز خانم,مغز آقایان,اتاق عمس,داستان خنده دار,داستان کوتاه خنده دار, :: 13:45 :: توسط : n@v!d

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان (。◕ ‿◕。)♀N@v!d♀(◡






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 62
بازدید کل : 5580
تعداد مطالب : 203
تعداد نظرات : 157
تعداد آنلاین : 1